با ما همراه باشید

دسته بندی نشده

خوانشی انتقادی بر رمان سربلند نوشته ی جان اشتاین بک

یوسف اشتاین بک،یوسفی دیگرگونه است؛پیامبری است که این بار از جانب زمین مبعوث گشته نه آسمان،به یمن برکتی که به او تفویض گشته نه اندوهگین می گردد نه شاد،او حد میانه ای  دارد،در اوسط امور است. او کشیشی است در کلیسای شخصی خود.

منتشر شده

در

 

خوانشی انتقادی بر رمان سربلند نوشته ی جان اشتاین بک-ترجمه ی محمد معینی-انتشارات تلاش-چاپ اول

نوشته ی:علی خاکزاد

رمان دیالکتیک ایمان ژوزف(یوسف) است به تمامی،مردی که چون پدرش میراث دار روح طبیعت است و در یک کلام بار امانت با همه ی جوانبش.خود و اطرافیانش می دانند او چیزی بیش تر از یک فرد عادی دارد،برکتی خداداد که او را سرپرست خانواده می کند،به او سیادت می دهد گرچه به سن کوچک تر باشد.چون یوسف عتیق قرعه به نام او افتاده تا برادران ولایتش را بپذیرند.یوسف اشتاین بک،یوسفی دیگرگونه است؛پیامبری است که این بار از جانب زمین مبعوث گشته نه آسمان،به یمن برکتی که به او تفویض گشته نه اندوهگین می گردد نه شاد،او حد میانه ای  دارد،در اوسط امور است. او کشیشی است در کلیسای شخصی خود.

داستان از آنجا آغاز می گردد که ژوزف به دلیل ازدواج دیگر برادران و افزایش جمعیت خانواده درمی یابد زمین پدری دیگر کفاف آن ها را نخواهد داد. او به ندای درون خود گوش سپرده تا راهی سرزمینی شود که ارض موعود اوست و پایان کارش.بی آن که حرف های بومیان را بپذیرد که در گذشته چند خشکسالی را پشت سر گذاشته و بعید نیست بازهم گرفتار خشکسالی گردد. ژوزف از درون ندای آشتی و دوستی طبیعت را می شنود و با امید دل به زمین می سپارد،غافل از آن که زمین برای ادامه ی حیات به فیض آسمان نیازمند است. شاید یک اشتباه کوچک،یک سوءتفاهم موجب شده این موجود فطرتا خداجو چنین بپندارد…وقتی خبر مرگ پدر از طریق نامه ای به او می رسد نمی تواند تنهایی و خلا آسمان را باور کند،چه که او پدر را حامی خویش می بیند،خدای خود می پندارد و به او محتاج است. از این رو برای این که مأمنی داشته باشد به دوست سرخ پوستش می گوید از این پس به خود تلقین خواهد کرد که روح پدر در درخت بلوط حضور دارد،در درخت عظیم کنار خانه اش؛درخت توتم او می شود. ژوزف به برادران خبر می دهد خاک دره حاصلخیز است و زمین برای هر چهارنفر کافی،تا ایشان نیز به او ملحق شوند. نوع ارتباطی که ژوزف با توتمش برقرار می کند از ارتباط برادر پروتستانش به مراتب عمیق تر و جدی تر است،و این شاید تلنگری باشد از سوی نویسنده که گوشزد می کند گاهی همین مؤمنینی که به چشم ما بی راهه رفته اند در ایمان خود خالص ترند. و توان برقراری ارتباطی را با توتم خویش دارند که بسیاری با خدای واحد ندارند و نمی توانند.البته نقش تفکرات سرخ پوستی که از طریق جوآنیتو به او منتقل می گردد در تشدید گرایشاتش تأثیر اساسی دارد.او به همراه دوست سرخ پوست روزی به محوطه ی بی درخت در قلب جنگل می رودکه پیرامونش را درختان همیشه سبز گرفته اند تا نقطه ی بکری در جهان باشد،بهشتی کوچک با تخته سنگ خزه پوشی در وسط و چشمه ی آبی گوارا که زمانی محل نیایش و سلوک سرخ پوست ها بوده؛ژوزف در قلب جنگل و این مکان سمبلیک با خویشتن روبرو می گردد هربار. برتون برادر مسیحی او یک متشرع تمام عیار است،حظی از الهامات و دریافت های وجدانی ندارد و نافی هرگونه برخورد مذهبی دیگر است؛برتون حتی کاتولیک ها را تحمل نمی کند چه برسد به ژوزف که در مقابل درختی به گفتگو می ایستد. از نظر برتون برادرش مشرک است،گرچه ژوزف مدعی است آن چه می پرستد درخت نیست اما برتون دلایل برادر را تنها پیراستن حقیقت و پوشاندن آن تلقی می کند. ژوزف معتقد به آزادی مذهبی است،کارش آسیبی به دیگران نمی رساند،اما برادر کم توان که در طول زندگی زناشویی اش حتی جز برای تکثیر انواع نتوانسته و نخواسته تن به عشق بدهد،نگران است شرک برادر آن ها را دچار نکبت و عذاب کند. چیزی که کلام برتون را بی تأثیر می کند اول شخصیت متکبر و مدعی اوست و سپس کلامش،برتون خدایی را معرفی می کند که هیچ جاذبه ی روحی و عاطفی برای برادرش ندارد،نمی توان عاشقش بود و تنها باید از او هراسید. برتون در ظاهر برای فرار از عذاب و در باطن فرار از کار روی مزرعه و پناه بردن به زندگی نیمه شهری،چیزی که مطابق توان جسمانی اش باشد تصمیم به ترک خانواده می گیرد. اما قبل رفتن به کمک تسمه ای جوری به درخت محبوب آسیب می رساند که درخت در عین سرپابودن کم کم بخشکد. او به نوعی بت شکنی دست می زند بی آن که در مقام بت شکن باشد،او شکلی از عبادت را نفی می کند اما جایگزین مناسبی هم ارایه نمی دهد. تنها بغض از پروتستانیسم را برای ژوزف به ارمغان می آورد. نکبت بعد این نازل می شود. بعد آسیب رساندن به درخت و آن قدر اشتاین بک هنرمندانه توالی وقایع را نگاشته که هر دو طیف دینداران یعنی برتون و ژوزف می توانند نکبت را به اعمال دیگری نسبت دهند. خشکسالی به بار می آید. ژوزف به شکلی مرموز همسرش را در قلب جنگل از دست می دهد،بلا نازل می شود…چیزی که جالب است برخورد مؤمنین بعد نزول عذاب است،از دید مردم عادی آن ها دچار یک خشکسالی معمولی شده اند چون گذشته،همچنان که در نظر کفار طوفان نوح هم رخدادی طبیعی بود بی قهر خدا؛اما از نظر ژوزف این ها تاوان صدمه رساندن به توتم است،چرا که بیش از هر کسی به خدای خود ایمان داشت. او برای کسب رضایت روح جنگل در پی جبران است اما مسیحیان منطقه هیچ رجوعی به درگاه خدای خویش ندارند،امور در نظر آن ها به خدا ختم نمی گردد بلکه زبانی چیزی می گویند. اینجاست که با رجوع به تاریخ ادیان گاهی از خود شرم می کنیم چرا که عده ای بت پرست برای رضای بت های خود حاضر بودند فرزند خویش را قربانی کنند اما ما برای رضایت خدای واحد حی حاضر نیستیم از دانه ی خردلی هم بگذریم….

سرنوشت دو برادر دیگر بنجی و توماس هم حرف های بسیار دارد. بنجی(بنیامین)آنقدر به مستی و هرزگی می پردازد تا سرانجام جانش را برسر همین لهو و لعب می گذارد. او به دست جوآنیتو که مراقب مزرعه بوده دزد یا مزاحم تلقی شده کشته می شود. در یک کلام نویسنده چنین رویکردی را مردود می داند.جوآنیتو از ژوزف می خواهد قصاصش کند چون طبیعت بالاخره او را قصاص خواهد کرد. ژوزف سرباز می زند و ماجرا را اتفاق تلقی می کند اما جوآنیتو برای درامان ماندن از نکبت مقتول تن به آوارگی می دهد،او می رود تا هرگاه استخوان ها از گوشت پاک شد به دره بازگردد. او در راه مجازات خود زن آبستنش را هم تنها می گذارد تا خود مسؤول گناهان خویش باشد. شاید اشتاین بک می خواسته احقاق حقی کند از تمام سرخ پوستانی که به بهانه ی وحشی و مرتد بودن در آمریکا کشته شدند،نویسنده نوعی برتری ضمنی به فرهنگ بومی آمریکا می دهد.

توماس برادر دیگر اغلب با جانوران دم خور است،از هر دینی واهمه دارد و نوعی انسان طبیعی(وحشی) است. او بی دردسر زندگی می کند اما هیچ حظی هم از حکمت نمی برد،او یک سایه است،یک شبح بی آزار و با غرایزش هدایت می شود.

با ادامه ی خشکسالی و تلف  شدن دام ها،برای نجات باقی دام خانواده تصمیم به مهاجرت می گیرد. آن چه ژوزف را از همراهی باز می دارد دیدار پیرمردی روشن ضمیر است که با جلاجل از راه می رسد و با مه از کنار آن ها می رود. توماس و برادرش برای صید ماهی و شنا به سمت اقیانوس می روند که گویی در مجمع البحرین ژوزف درمی یابد گم شده اش را یافته و مدتی باید در مصاحبت پیر باشد. میان آن سرزمین خشک قطعه ای هنوز برکت دارد،سبز و خرم است و انگار پاداش ایمان پیرمرد است که عمری آنجا به سر برده تا هر غروب آخرین فردی باشد که فرورفتن خورشید را می بیند تا به درگاه خداوند قربانی کند. او خورشید را نمی پرستد اما وقت قربانی با خورشید به وحدت می رسد و در شراره هایش به فنا می رسد. این عمل فطرت خداجوی او را ارضا می کند،برای او خوب است اما برای دیگری گناه!ژوزف با اندوه اعتراف می کند که در ایمان خود شکست خورده،اما باید ثابت قدم باشد. ژوزف برای نجات زمین و درست تر ایمان خود به قلب جنگل می رود،نقطه ای که رحمت خدا هنوز از آن دریغ نشده،هنوز از چشمه آب می جوشد اما خزه ها رو به زردی نهاده اند،او برای کفاره پرستاری از خزه ها را شروع می کند،اما تلاشش بی ثمر است.ژوزف غرق در ناامیدی خود است که جوآنیتوی سرخ پوست بازمی گردد و گویی برای جبران گذشته اصرار می ورزد ژوزف نزد کشیش برود گرچه او باوری به کشیش ها ندارد،چیزی که موجب می شود بپذیرد این است که شاید دعای کشیش زمین را نجات دهد،که البته این نشان دهنده ی ایمان درونی اوست چرا که ظاهرا بین همه تنها اوست که به دعای کشیش امیدوار است.او به خاطر زمین بر غرور و نفس خود پای می گذارد.ملاقات با کشیش او را بیش از گذشته مأیوس می کند،خدای کشیش کارش بشارت بهشت و انذار جهنم است و رسیدگی به حال مردم،گویی نجات زمین ربطی به او ندارد!و یا دیگر حالا ندارد،خدای کشیش نشأت گرفته از همان تفکر یهودی است که در آن خدا در ازل جهان را خلق کرده و دیگر کاری به کارش ندارد مگر در حد یک صاحب منصب که بندگان چپ و راست باید نامه بدهند و بدوند مگر به قصر کافکایی اش راه یابند. باززایی جهان و خلق دمادم آن در خداشناسی کشیش جایگاهی ندارد. خدای کشیش چیزی غیر هستی است!

ژوزف به یاد اعمال پیرمرد تصمیم می گیرد قربانی کند و برای این کار گوساله ای سر می برد اما این برای رضایت آسمان کافی نیست. او مأیوس تصمیم می گیرد اسبش را زین کند و دره ی نفرین شده را ترک گوید اما ناگهان اسب به دلیل نیروی مرموزی رم می کند و حلقه ی زین شاهرگ ژوزف را می درد و او می فهمد قربانی مورد پذیرش خودش هست. چون عیسی به تقدیرش تن می دهد تا قطرات خونش گناهان دره را بازخرید کند،او مسیحی نبوده اما چون مسیح جان می دهد،یا همچنان که نیچه می گوید تنها مسیحی ممکن است،یعنی خود مسیح!بعد این قربانی است که دریچه های آسمان گشوده می شود و برکت به زمین بازمی گردد.

 پرداختن به تمامی جوانب این شاهکار بزرگ که با ترجمه ی خوب آقای معینی تا حد زیادی منتقل گشته نیازمند صدها صفحه است اما آن چه در این مقال می توانستم به آن اشاره کنم این ها بود و پایان بندی پرمعنای اثر که در آن کشیش نزد خود می پذیرد ژوزف مسیحی تازه بوده،خوشبختانه بدون تبلیغ،او مصلحت را در آن نمی بیند که بر برداشت خود تأکید کند. او می تواند بپندارد به دلیل دعای باران برکت بازگشته،ژوزف قطره های خونش را بازخرید گناه می داند و بخشایش آسمان و مردم عادی تنها باران می بینند. آنچه ما را به اندیشه و نظر اشتاین بک می رساند پذیرش ضمنی کشیش است،کشیش برکت را از ژوزف می پندارد اما مصلحت چیز دیگر است.

سربلند روایت دیالکتیک ایمان است،ایمانی که تنها خلوص می خواهد و پایمردی…

 

ادامه مطلب
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.