با ما همراه باشید

دسته بندی نشده

پیرامون تابلویی از مصطفی معصومی نقاش آملی

آگاهی لگام گسیخته و بدهنگام از میل جنسی و راز سر به مهر تولد،لطمه ای جبران ناپذیر به روان کودک می زند که تا سال ها چون زخمی ناسور بر روحش باقی خواهد ماند.

منتشر شده

در

ناخودآگاه مجروح

پیرامون تابلویی از مصطفی معصومی نقاش آملی

نوشته ی:علی خاکزاد

آگاهی لگام گسیخته و بدهنگام از میل جنسی و راز سر به مهر تولد،لطمه ای جبران ناپذیر به روان کودک می زند که تا سال ها چون زخمی ناسور بر روحش باقی خواهد ماند.درد این زخم افزون بر دیگر ناملایمات موجب می شود نابهنجاری زندگی فردی و اجتماعی ما را تهدید کند.کودک خود را فریب خورده می بیند،مغبون است در معامله ی عاطفه؛و ناگهان درمی یابد توهمات گناه آلودش پیرامون والدین به دهشتناک ترین شکل ممکن حقیقت داشته،او تاوان این آگاهی را با زخمی بر جهانبینش می پردازد،با تلخ دیدن هستی.چرا که به گونه ای صحیح و کنترل شده،آگاه نشده،او میان دوستانش،گوشه و کنار در میان زنگ های تفریح،به جای معلم،از دیگر همنسلانش مشتی افسانه ی هول انگیز می شنود،تحلیل و لاف زنی دیگر کودکان بیمار را،و شاید بپندارد والدین،همان والدین دوست داشتنی بی شباهت به هیولا نیستند.و اوج این تراژدی وقتی است که درمی یابد خود نیز روزی پدر یا مادر خواهد شد.

بخشی از این تروما به زبان تصویر در نقاشی مصطفی معصومی،هنرمند جوان آملی آمده،رنگ های مرده،خواب گرانی که هر سه شخصیت غرق در آن اند؛در کنار القای ضمنی حس مرگ-با وجود کلاغ و رجوع به سنت که خواب را برادر مرگ می داند-تلنگری است یا درست تر ارجاعی به جهان ناخودآگاه،به جهان رؤیا که بی حفظ ظاهر در آن همانیم که هستیم با همه ی عقده هامان.

کودک نقاشی معصومی در مرکز تابلو به خواب گران فرورفته،مارپیچی را در آغوش گرفته که گویی فقدان ذکر را برای او در عالم رؤیا جبران می کند.او جنسیتش را چون باقی دخترکان آسیب دیده با فقدان ذکر معنا می کند،جنس ضعیفی که به جای تعریف مثبت خود فقدان جنس مذکر و مردانه تلقی می گردد.کمربند گشوده ی پدر صرف نظر از رابطه ی جنسی قریب الوقوع یا وقوع یافته،به نوعی تبعیض اشاره دارد،همان فقدانی که با پوشیدگی ،با استتار از طرف زن قرار است جبران گردد اما در جنس مذکر گویی در خصوصی ترین مراحل رابطه،حتی در بستر تنها مرد است که میل به عیان شدن و اذنش را دارد.تسبیح در دستان مادر دیگر شیئی مذهبی نیست،بلکه شکل تصعیدیافته ی امیال است،تحول فالوس در آغوش کودک است که به نوعی تجمل تبدیل شده،بی دلیل نیست که کلاغ گوشه ی تابلو سعی در ربودنش دارد.در گذشته های دور،در عجایب نامه ی محمدبن محمود همدانی آمده که می پنداشتند منقار کلاغ در حکم ذکر اوست؛آیا فالوس تصعید یافته و دگرگون شده در عالم رؤیا به خیالات کودکانه رجعت می کند یا این نماد مذهبی با احساسات جریحه دار شده ی کودکی به سوی نجابت بازمی گردد؟ناگفته پیداست تصور گذشتگان در مورد منقار کلاغ نشان از نهان بودن رابطه ی جنسی این پرنده ی مظلوم دارد،اما چگونه است که عمل جنسی در مسیر غیرصحیح خود،صرفا به عنوان فعلی حیوانی از همه سو بر سر کودک آوار می شود و کسی به فکر آموزش او نیست؟با گفتن این که روی کلاغ را سپید کرده ایم زخمی التیام نمی یابد،کودک با تجربه ی خیابان بازهم فقدان های کابوس گونش را درآغوش خواهد کشید…

گرچه معصومی در انتقال مضامین تا حدود زیادی مؤفق بوده اما انتظار می رود با توجه بیشتر به فیگور،حالات چهره و…نشانگان را هرچه ضمنی تر و پخته تر در آثارش پیاده کند. اثر او نویدبخش تولد هنرمندی است که در سنین پختگی بی شک حرف ها برای گفتن خواهد داشت اگر پایدار بماند.

ادامه مطلب
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.